-
حالا... خسته ام
دوشنبه 8 فروردینماه سال 1390 02:55
الان که می فهمم... الان که لبخند نیست که بهم بگه جووون بلاگ اسکای.. الان که مینویسم و خونده نمیشم... الان که داره ... الان که حس کردم دوسشون دارم... الان که دیگه همه رفتند الان که منم و خودم و... دیگه همه چیز شده سه نقطه های من فقط این... چشم هام تمیز شد... خدایی که باهات قهرم شکرت...
-
سرخی لب... سبزی برگ...سیاهی کلاغ...
چهارشنبه 16 تیرماه سال 1389 02:50
تو دل کویر... لای مزاییک های پیاده رو... زیر سایه علف های توی باغچه...اون دوتا برگ تازه بالا اومده از خاک رو ببین... لبخند بزن بهشون... به کسی نگووو... این دوتا برگ شاید فقط برای شادی تو بالا اومدند... خیلی حساس نباش که چه گیاهییه... سبز و کوچولو... برای بیدار کردن تو کافیه... اگه خوابت سنگین نباشه... اگه انقدر کور...
-
حرف های پدرانه... مرگ حقه...
سهشنبه 15 تیرماه سال 1389 02:42
شروع یه روز کاری... نصیحت هایی که لح لح میزدم برای شنیدنشون... همیشه جدید بود برام... میگفت این ها مال ورود به دوران پس از جوانیته... دمش گرم اما خودم زود تر به بعضی از حرف هاش رسیده بودم... نمیدونم میدونه که چقدر حال کردم با نصیحت هاش... منتظر بودم... صبح با یه خبر کهنه شکه شدم... فلانی رفته؟؟؟ نه فلانی خدا...
-
لبخند... دلنشین...
سهشنبه 8 تیرماه سال 1389 16:12
یه مرد... لبخند دلنشین... عجله داره... به کجا چنین شتابان؟ یه دوست... دلتنگش میشم... به اندازه همه سلام ها و خنده ها... داد و فریاد ها... یه شیشه... حریم خداحافظی من... یه لبخند وسط یه عالمه ریش سیاه... یه مهربونی زیرپوستی... یه جاده... رفتن و برگشتن... ساعت ها و فکر ها... شاخه های خشک... دیوار با آجر های فاصله دار......
-
من فقط نگاه میکنم...
یکشنبه 6 تیرماه سال 1389 15:25
آسمانی روی سر... شهری از چراغ ها به زیر پا... صدا ها... سکوت ها... دل شکسته ها و خسته ها... ناله ها و درد ها... اشک ها و خنده ها... پشت این سیاه شب... پشت این چراغ ها... اولین هوای توی سینه های کودکی که تازه آمده... آخرین هوای توی سینه های پیر مرد که تازه از اینجا جدا شده... مردی در جستجوی نان از درون آشغال... دیگری...
-
از ریتم بالا رونده افتادم پایین...
سهشنبه 1 تیرماه سال 1389 14:37
سلام غلط کرد اون که گفت تکراریه. بعضی وقت ها این موجود بی مغز که خودم باشم در یک پروسه زمانی طولانی مدت یا کوتاه مدت یه اندوخته ی غم و دلتنگی برای خودش جمع میکنه. بعد از چند وقت صبر و حوصله و گند اخلاقی و... سوپاپ های این مغز تو خالی به کار میفته و نفس به لرزه میفته و... خلاصه اگه خدا کمک کنه و شرایط محیا بشه یه جوری...
-
ه...ا...ه
دوشنبه 31 خردادماه سال 1389 16:12
خیلی تکراریه که بگم سلام. وقتی داغ میکنم اگه حرف نزنم بهتره. الان کمی تا قسمتی داغ کردم. انگشتای درگیرم بالای کیبرد ول میچرخند. کاش میشد آدم خودش رو خاموش کنه. جمله تکرارییه اما الان دلم خواست خودم رو خاموش کنم. سخته که جهالت خودت رو احساس کنی. سخته که نتونی بری. سخته که لنگ یه دل شکسته باشی. این ساز شکسته اش خوش آهنگ...
-
خبر دار
یکشنبه 30 خردادماه سال 1389 16:24
خبردار شدم: سایت های مدیریت بلاگفا و پرشین بلاگ فیلتر شدند... چند وقت دیگه کابل های اینترنت رو زیر دریا میبرند و میگند به درد نمیخورد. بلاگ اسکای هم بیریک میزنه... جدید ترین نظرات کافه پچ پچ شده بود ۱۱۴۱ تا!!! ریگی اعدام شد... من که باهاش رفاقتی نداشتم... به من چه. من هنوز نفس میکشم... خدا رو چه دیدی شاید دلم خواست...
-
یه لکه
شنبه 29 خردادماه سال 1389 21:50
قبلا اعتقادم این بود که غم ها و دل شکستگی های که در اثر یک رفتار یا یک حرف به وجود میاد کم کم و در اثر گذشت زمان حل میشه. اما چند وقتیه که احساس میکنم وقتی دلت شکست یه لکه تو قلبت به وجود میاد و شاید بتونی کم رنگش کنی یا برای فراموشیش تلاش کنی اما نمیتونی کاملا پاکش کنی. شاید اشتباه میکنم. در تلاشم بعضی لکه ها رو کم...
-
با من بسازید
شنبه 29 خردادماه سال 1389 21:06
سلام به همه اونهایی که هنوز میاند اینجا طبق تصمیمات قبلیم این وبلاگ الان باید حذف شده بود اما چند تا از نظراتی که برای پست قبلی داده بودید حسابی شارژم کرد و نظرم برگشت. چند وقتیه به وبلاگ دوستان سر نمیزنم. وقت نمیشه یا شاید گاهی وقت ها سرعت سیستم های مرکز من رو منصرف میکنه. پنجشنبه ظهر حسابی حس نوشتن داشتم اما مرکز...
-
کدومشو بگم؟
سهشنبه 25 خردادماه سال 1389 21:36
صدای کولر... جای پا... برو بالا... کل مسیر به لرزه افتاده... قدم بعدی... نترس... دست های رها... آزاد و بی صدا... جمله ها... سنگ هایی که به سمتت میاند... هیچکس تنها نیست... اگه قبولش داری... سفت محکم وایسا جلوش... حرفت رو بزن... گل های روی میز... اعتماد کن... طناب رو رها کن... فحش کشش کن... یه چیزی هست... باور کن......
-
چرت و پرت
دوشنبه 24 خردادماه سال 1389 15:34
سلام امتحانام شروع شده و درسته که من نمیخونم و کماکان ول میچرخم ولی خیلی پر روییه که فرت و فرت بیام اینجا. به مناسبت روز باشکوه ۲۲ خرداد سرعت اینترنت چند روزی در حد سرعت کبوتر نامه بر اومده بود پایین. صبح روز شنبه چمن های دانشگاه حسابی آبیاری شدند. باتلاقی درست کرده بودند که نگو. اینم روش جالبیه برای جلو گیری از تجمع....
-
دلبستگی ها تهدید میشوند...
شنبه 22 خردادماه سال 1389 17:53
سلام خیلی وقته که این رسمشه. وقتی علاقه تو رو به یه چیز میبینند اون رو تبدیل میکنند به یک سلاح که رو به تو قد علم کرده. وقتی ابراز احساسات رو علنی میکنی٬ وقتی به همه نشون میدی که به فلان چیز دلبستگی داری از اون دلبستگی برای آزارت استفاده میکنند. تهدیدت میکنند که نابودش میکنیم و میدوندد که تو هم نابود میشی. میدونند که...
-
۵ وبلاگ نویس...۵ سال دیگه!!!
سهشنبه 18 خردادماه سال 1389 16:17
سلام جناب کافه چی خودمون یه بازی وبلاگی راه انداخته که من هم مجبورم ادامه بدم. این بازی جهت رفاه حال وبلاگ نویسانی که موضوع ندارند برای نوشتن، جماعت علافی که وبلاگ میخونند و البته افزایش آمار وبلاگ ها و آشنایی خوانندگان این وبلاگ با اون یکی وبلاگ طراحی شده. ماشالا سیاست... قانون بازی: باید نام پنج وبلاگی که می خوانید...
-
چسبیده روی زمین
دوشنبه 17 خردادماه سال 1389 14:31
سلام موضوع ندارم برای نوشتن...یعنی چیزی که به درد شماها بخوره ندارم... تو این مدت کوتاهی که اینجا مینویسم فهمیدم که برای نوشتن یه استارت درست و حسابی نیاز دارم... یه موضوع... چند خط نوشته به درد بخور نیاز دارم تا بتونم بنویسم. از اولش همینجوری بودم...دبستان و راهنمایی که انشا داشتیم همیشه درد من این بود که نمیتونستم...
-
همیشه پای یک زن در میان است!
پنجشنبه 13 خردادماه سال 1389 01:27
سلام و درود من هی رفتم تو وبلاگ این جماعت وبلاگ نویس دیدم همه دارند درباره مادر و زن و دختر و دختر بچه و ... مینویسند گفتم منم بیام یه ابراز وجودی بکنم. به مامان خودم که زنگ میزنم و حسابی از خجالتش در میام و نیازی نیست شما از جزئیات مکالمه خبر دار بشید. اما یه توضیحاتی بدم در مورد این موجودات عجیب(جنوس مونث): مامان من...
-
وجدان!؟ دم در گلخونه؟!!!
سهشنبه 11 خردادماه سال 1389 14:58
سلام و درود دیروز بعد از ظهر بود که از بهر آمادگی برای امتحان باغبانی(به قول با کلاس ها ری ویوو) رفتیم گلخونه بخش باغبانی. یه چرخی زدیم و رفقا طبق معمول پس از رعایت اصول ایمنی ( مسئول گلخونه نبینتمون)شروع کردند به برداشت قلمه های دلخواه و جاسازی در کیف هاشون. راستش از یکی از گل ها خیلی خوشم اومد. خیلی ناز بود. چند...
-
باران، سرود دیگری سرکن
شنبه 8 خردادماه سال 1389 17:21
باران، سرود دیگری سرکن شعر تو با این واژگان شسته غمگین است زندگی جاریست در نفس های ما... و زیباست با راه رفتن مورچه ها... شادی از آن ماست ...وفردا می آید و در یک صبح روشن مثل همین امروز یا به زیبایی دیروز و یا شاید چون فردایی که میدانم می آید و آرزو میکنم خوب برود چون ایمان دارم که خوب یا بد میرود و از پس آن...
-
دیریست٬ قلب من از عاشقی سیر است...
جمعه 7 خردادماه سال 1389 15:31
باران، دم به دم مرا تو آزردی باران سرنوشتم را به یاد آور باران سرگذشتم را مکن باور من غریبی قصه پردازم جون غریقی غرق در رازم گم شدم در غربت دریا بی نشان و بی هم آوازم بازهم آمدی تو بر سر راهم آی عـــــــشق میکنی دوباره گمراهم... دیریست قلب من از عاشقی سیر است خسته از صدای زنجیر است
-
اینجا همدانه عزیز .... اینجا ایرانه عزیزم
دوشنبه 3 خردادماه سال 1389 14:00
سلامی به خوشگلی یه بوته علف ... که داشت میسوخت !!! دیروز عصر با اتوبوس های دانشکده مون داشتیم میرفتیم شیراز که دیدم دامنه کوه های بالای باجگاه (روستای کنار دانشکده) آتیش گرفته و داره میسوزه. نامرد آتیشی بود ها... شعله هاش از تو جاده معلوم بود. دامنه ی کوه سیاه شده بود و سوخته بود و بقیش هم داشت میسوخت. خیلی دلم سوخت و...
-
من... کلمه...سوال؟... نمیدونم....
جمعه 24 اردیبهشتماه سال 1389 03:03
سلام فکر کنم یه چیزهایی برای نوشتن اومده... فکر کنم خیلی چیزها اومده و نمیدونم از کدومش بنویسم. اصلا باید نوشت یا بیشتر خوند و دید و شنید؟ میخام به روش خودم بنویسم. جمله ندارم اما کلمه تا دلت بخواد. خودتون جمله بسازید. سلام... قشنگه... دوستی... یا شاید عاشقی... عاشقی؟ ... دروغه؟ اشتباهه؟ زیباست؟ تو عاشقی؟... چند تا...
-
دو تا شعر
شنبه 11 اردیبهشتماه سال 1389 16:27
سلام اول دوست دارم شعری رو که پرستو خانم لطف کردند و تو وبلاگشون نوشتند رو اینجا کپی پیست کنم و تشکر کنم از ایشون. با اجازه پرستو خانم. جام دریا از شراب بوسه خورشید لبریز است، جنگل شب تا سحر تن شسته در باران، خیال انگیز ! ما، به قدر جام چشمان خود، از افسون این خمخانه سر مستیم در من این احساس : مهر می ورزیم، پس هستیم !...
-
موضوع چی چیه.... بابا بی خیال... خوش باش
چهارشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1389 15:20
سلامی به زیبایی یه مورچه احوال شوما؟ اومدم که یه حالی به خودم و بقیه بدم و برم. آخه چه وضعیه؟... مثلا تو بهترین و زیباترین ما سال هستیم(البته من که خودم تو همه ماه ها یه کیفی واسه خودم میکنم) اما هر وبلاگی که میرم غمگین نوشتند یا فوقش عاشقانه. میخام شاد و دیووونه وار بنویسم. بدون هیچ موضوعی و مرضی. خدا رو شکر الان خوب...
-
موضوع نداریم
دوشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1389 14:58
سلام به تو که داری میخونی بله دیگه منم یه جورایی شدم و حس نوشتنم نمیاد. اما باید نوشت تا راحت شد. دلم نمیخواست دلگیر بنویسم و نمیتونم هم که دلگیر باشم. دارم تلاشم رو میکنم که خوب زندگی کنم و به حال خودم برگردم. پرستو خانم لطف کردند و فال حافظ گرفتند و حسابی به من فاز دادند. و منم انگشتام دوباره با کیبررد درگیر شدند....
-
مینویسم از ...
سهشنبه 31 فروردینماه سال 1389 15:24
سلام به همه مشتری های خوب وبلاگم... چند روزی بود که چیزی ننوشته بودم. اومدم که عرض ارادت خودم رو به شما اعلام کنم و بگم خدا رو شکر هنوز زنده ام و خدا رو بیشتر شکر که هنوز کسی رو نکشتم. راستش این چند روز اتفاق قابل ذکری نیفتاده یا شاید هم اتفاقی که دلم بخواد اینجا درباره اون بنویسم. پنجشنبه ای که گذشت تولد فرزاد جووون...
-
خر کاری های امروز
یکشنبه 22 فروردینماه سال 1389 15:30
سامو علیکم امروز هم در وب رو باز کردم و به مشتری های نظر بده نیاز دارم. به سلامتی و دل خوش امروز خر کاری و بهتره بگم کرم ریزی هایی که انجام دادم کمی تا قسمتی با تفکر قبلی بود و به عاقبت امور فکر کردم و بدون آسیب های جانی به دوستان کرم ریزی های خودم رو به انجام رسوندم. چشم فرا دهید به آنها... 1- صبح بعد از کلاس که رفته...
-
یک خر کاری خیلی خرکی
شنبه 21 فروردینماه سال 1389 16:39
سلام و هزاران درود بله دیگه آدمی که کرمو و خر باشه همین میشه. هر روز باید بیام تو وبلاگ و درباره جاهلیت هایی که در مورد رفیق هام انجام میدم و بعدش هم همچون ... پشیمون میشم بنویسم. همچون یک انسان گاو زدم با میوه درخت سرو بود یا هر کوفت دیگه ای که بود تو چشم بچه مردم. خدا وکیلی میخواستم بزنم توی سرش اما بچه شانس که...
-
من به سوراخم بازگشتم
سهشنبه 17 فروردینماه سال 1389 10:26
سلام و درود و باز هم .... بله دیگه... منم بعد از بیست روز عشق و حال در ساعت سه و نیم صبح یکشنبه وارد دانشکده همچون بهشت خودمون شدم و با استقبال گرم بلبلان مست و آواز زیبایشان در آن ساعت شب مواجه گشتم و بس خرسندیدم و گفتم عجب حالی میکنند اینها و ما باید بپوسیم از بی کسی. به جون کندن تمام چمدان گنده را چهار طبقه بالا...
-
سفر نامه
پنجشنبه 12 فروردینماه سال 1389 13:18
جاتون خالی چند روز اول عید رو به دعوت یکی از دوستان خانوادگی رفته بودیم دزفول. اولش که نمیخواستم برم اما بعد گفتم برم یه تحقیقی هم بکنم ببینم این جوووونم چی چی میگه(یه چیزایی میگفت که دیگه جرئت نداره بگه.) خلاصه چند تا نکته بگم و برم. اولا که خیلی دمشون گرم. خیلی مهمون نواز بودند.صمیمی و خودمونی. من که خیلی راحت بودم....
-
من و فرغونم
چهارشنبه 11 فروردینماه سال 1389 19:41
سلامی به زیبایی دست های روغنی یه داستان سکانس اول : (دبیرستانی بودم) گه گداری با التماس ماشین رو میگرفتم و تو خیابون چرخ میزدم و چه خر کاری هایی که نمیکردم ( البته با ترس و لرز چون گواهینامه لا موجود.) سکانس دوم:(بعد از کنکور) رفتم دنبال گواهینامه و بعد از یک بار رد شدن بالاخره گواهینامه در تاریخ ۵/۱۲/۸۸ صادر شد....