یک جوووون بی مغز

درگیری هایی بین سر انگشتان یک بی مغز و کیبورد

یک جوووون بی مغز

درگیری هایی بین سر انگشتان یک بی مغز و کیبورد

لبخند... دلنشین...

یه مرد... لبخند دلنشین... عجله داره... به کجا چنین شتابان؟ 

یه دوست... دلتنگش میشم... به اندازه همه سلام ها و خنده ها... داد و فریاد ها... 

یه شیشه... حریم خداحافظی من... یه لبخند وسط یه عالمه ریش سیاه... یه مهربونی زیرپوستی...  

یه جاده... رفتن و برگشتن... ساعت ها و فکر ها...  

شاخه های خشک... دیوار با آجر های فاصله دار... درخت دیوار رو تو بغلش گرفته یا دیوار درخت رو... قشنگه... اگه ببینیش...

اینجا جوجه ها رو آخرای بهار میشمرند... جوجه ها دارند میرند خونشون...نگران نباش...برمیگردند... تا گوساله گاو شود جیگر ننش تاب شود... 

ارزش ثانیه ها...دقیقه ها...ساعت ها... زندگی جاریست... آبی بی کران... 

نگاهی در نگاهش...نگاهش در نگاهم... نگاهم در نگاهت... نگاهت در نگاهش... نگاهش در نگاهی... 

همین تکرار دیرین...همین تکرار شیرین... 

رفتن برای رسیدن... رفتن برای رفتن...   

شاید اگر فردا شود... 

نفسی که میاد... نفسی که میره... نفسی که میبره...  

باید رفت...


باران، سرود دیگری سرکن

باران، سرود دیگری سرکن
                شعر تو با این واژگان شسته
                                                   غمگین است 

 

زندگی جاریست در نفس های ما... 

            و زیباست با راه رفتن مورچه ها... 

                        شادی از آن ماست ...وفردا می آید   

  

و در یک صبح روشن مثل همین امروز یا به زیبایی دیروز و یا شاید چون فردایی که میدانم می آید و آرزو میکنم خوب برود چون ایمان دارم که خوب یا بد میرود و از پس آن فرداییست... تو و من با یک سلام زیبایی دنیا را میشنویم. 

 

یک ظهر گرم بهاری با صدای همیشگی گنجشک ها مرا غرق خود میکند و تو شاید رفته ای و شاید می آیی. 

در هر حال مورچه می آید و می رود و باد میوزد و گل های قرمز پشت پنجره هنوز چند ساعت دیگر وقت دارند برای خود نمایی به آن چشم ها که گاهی چیزی دیگری برای دیدن ندارند و گاهی عاشقانه آن چیزی را که دوست دارند میبینند... 

گل های قرمز پشت پنجره شاید فردا را هم داشته باشند اما کم کم باید بروند و دل نبنددن به این چشم های باز که آنها را دید میزنند. افسوس گل ها این است که چرا شب ها بسته میشوند و تا صبح فردا باید خاموش بخوابند و چرا این عمر کوتاه به شب و روز تقسیم شده و نمیتوانند شبانه روزی باشند و وقت را برای خوابیدن هدر میکنند. و این شاید بزرگ ترین افسوس یک باغبان باشد... 

 

شاید چمن در عذاب است که چرا رود خروشان نیست و چرا خاک او را رها نمیکند تا برود. چمن نمیداند که خاک هم در ذهن خود این غصه را بزرگ میکند که چرا سالهاست که چمن در جان من چنگ انداخته و وجودم را گرفته. چرا چمن من را تنها نمیگذارد... جالب اینجاست که چمن و خاک هر دو تعالی را می طلبند و هر کدام دیگری را بر سر راه خود میبیند... و نمی داند که خود باید دل بکند و کاری کند... 

کاش آب به چمن و خاک میگفت که هر دو اشتباه میکنند... چرا آب پیغامبر خوبی نیست؟ چرا خاک با چمن درد دل نمیکند؟ 

و چرا من اینجا هستم؟ روی چمن ها و زیر آسمان...   

 

   توضیحی برای نوشته های بالا: 

سلام به همه کسایی که تا اینجاش رو خوندند. 

پرستو خانوم برای پست قبلی و به عنوان نظر یه شعر نوشته بودند که همون سه خط بالای این پست هستند. و منم در جوابشون سه خط دوم رو که یه دفه اومدند تو ذهنم از خودم نوشتم و احساس کردم که میتونم الان بنویسم و این شد که چرندیات بالا رو فرت و فرت نوشتم و ذهنم رو خالی کردم اینجا...  

انتظار ندارم که بگید خوب بود یا تا آخرش رو بخونید ولی اینها افکار من بود که یه دفه اومد و چون کیبرد زیر انگشتام بود نوشته شدند.  

اگه مسخره بود که ببخشید و اگه خنده دار بود بخندید و به من بگید که خندیدید تا خوشحال بشم و اگه ارزش و امکان فکر کردن رو هم داشت فکر کنید...

یه تشکر اساسی از پرستو خانم که نمیدونم چه جوریه که با نوشته هاش این مغز من رو راه میندازه

مینویسم از ...

سلام به همه مشتری های خوب وبلاگم... 

چند روزی بود که چیزی ننوشته بودم. 

اومدم که عرض ارادت خودم رو به شما اعلام کنم و بگم خدا رو شکر هنوز زنده ام و خدا رو بیشتر شکر که هنوز کسی رو نکشتم. 

راستش این چند روز اتفاق قابل ذکری نیفتاده یا شاید هم اتفاقی که دلم بخواد اینجا درباره اون بنویسم.  

پنجشنبه ای که گذشت تولد فرزاد جووون بود و منم در کمال بی کلاسی و بدون هیچ سورپرایزی با همکاری برو بچ یه تولد خوابگاهی براش گرفتیم و به من که خوش گذشت چون عادت ندارم که بهم خوش نگذره و کلا الکی خوشم چه برسه به اینکه تولد رفیقمون هم باشه و یه قری هم به بدن داده باشم.

 

امتحانات شروع شده و منم طبق معمول ریلکسیشن کار میکنم و فقط میرم سر کلاس ها و به حال و حول خودم میرسم. البته کتاب هم میخونم اما درسی نمیخونم و فقط تو نخ رمان ها هستم. 

 

به عشق و عاشقی خودم هم میرسم البته به روش خودم و بدون هیچ اقدام عملی. ریلکس و راحت. 

گاهی یک نگاهی و آهی و البته بعدش شکر خدا که هنوز یه چیز هایی دارم.

 

تازه یه چیز جالب.... نفس هم میکشم. (اینو نوشتم که بخنددید پس دل منو نشکن و بخند و شاد باش.   میتونی به بی مزگی من بخندی... من اعتراضی نمیکنم) 

 

خلاصه کلام اینکه هنوز هم زندگی جاریست به ناز من و گه گاهی خودای مهربونم رو که فقط مال خودمه شکر میکنم به خاطر اینکه هنوز از دیدن درخت شاد میشم و با باریدن بارون خیس میشم و قلبم گاهی میلرزه.  

نمیدونم چرا اما همه چیز رو قشنگ میبینم و از این دیدن لذت میبرم. 

خوب دیگه برای امروزمون بسه دیگه... 

 

خوش و خرم باشید.