یک جوووون بی مغز

درگیری هایی بین سر انگشتان یک بی مغز و کیبورد

یک جوووون بی مغز

درگیری هایی بین سر انگشتان یک بی مغز و کیبورد

من فقط نگاه میکنم...

آسمانی روی سر... شهری از چراغ ها به زیر پا... صدا ها... سکوت ها...  

دل شکسته ها و خسته ها... ناله ها و درد ها... اشک ها و خنده ها... پشت این سیاه شب... پشت این چراغ ها...  

اولین هوای توی سینه های کودکی که تازه آمده... آخرین هوای توی سینه های پیر مرد که تازه از اینجا جدا شده...  

مردی در جستجوی نان از درون آشغال... دیگری در حسرت نگاه... دختری روح میفروشد٬ نان میخرد. 

چشم های پر امید... خنده های قاه قاه... زجه های خیس خیس... 

ارمغان شهر شعر و شور... در کمین یک عبور... من فقط نگاه میکنم. 

این حقیقتیست تلخ و دور... یک صدا... یک ندا... من فقط نگاه میکنم.

نظرات 31 + ارسال نظر
پرستو یکشنبه 6 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 04:16 ب.ظ http://www.parast00k.blogsky.com

اووووووووووووووووووووووول.
زودباش جایزه بده

سلام علیکم
جایزه چی میخوای حالا؟

پرستو یکشنبه 6 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 04:21 ب.ظ http://www.parast00k.blogsky.com

دستهایم
بوی درد می دهد
و دهانم پر از حسرت کویر

ویرانه های کودکیم
به قدر بازی روزگارکه جفا می کند
نیاموخته آموزگار محبت شدن
و چرخ دنده ی دردمی چشم

کدام سمت هوای تو می وزد
خدا
مهربان بزرگ
من مبتلا به مشق خود آموخته ام
مبتلا به عشششششششق
به جنون نبودن این تو
و نبودن آن تو
و یکی که بود و نبود

مادر بزرگ می شود مادرِ بزرگ
به وسعت باختر
و فرصت باختن
در قمار زندگی
تو
در میانه ی موجاموج جستنم که نبودی که هییییچ
تو
در قنوت کودکیم که نبودی که هیییچ
تو
همین لحظه ی گریان که مرگ می بارد از دریچه ی چشمانم که نبودی
که هیچ
و هیچ می شود سزای من که طعم عاشقی چشیده ام که به هیییچ

قشنگ بود
بیشتر نظر هات برام قشنگ هستند. ممنون

پرستو یکشنبه 6 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 04:23 ب.ظ http://www.parast00k.blogsky.com

جایزه یه شهر میخوام.
به انتخاب خودت. واسه دلِ من. میخوام بدونم روابطه حال و هوامون با هم چطوریه.

چشم
اجازازه بده هر وقت یه شعر خوب پیدا کردم برات بفرستم... یه کم وقت بده تا یه شعر قشنگ پیدا کنم.

پرستو یکشنبه 6 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 04:25 ب.ظ

ببخشید. یه شعر!

فراری یکشنبه 6 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 05:30 ب.ظ

چه قشنگ
از کیه؟
خیلی دوس داشتم یه شعر واسه جواب آپت بنویسم
اما نه شعر حفظم نه جایی ام که بتونم برم کتاب شعرو بردارم و جواب بدم
اما واقعا قشنگ بود:)
موفق و شاد
بدروووود

با اجازتون خودم نوشتمش... چند روز پیش... تو چرک نویسهام بود...این فقط یه نوشته بود... یه فکر... شعر هام رو اینجا نمینویسم.
ممنونم... بدروود

. بـــانــ و تمشـــ کی . یکشنبه 6 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 05:46 ب.ظ http://tameshki.com

میش ه منم نگاه کنم ؟!


فردا امتحانم تموم میشه دیگه همیشه هستم !

چیزهایی که ارزش دیدن دارند رو نگاه کن...زیبایی ها و زشتیهایی رو که میتونی با دیدنشون فکر کنی و ساخته بشی...
به سلامتی...

فرزاد جونت یکشنبه 6 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 08:13 ب.ظ http://cafepechpech.blogsky.com

سلام
ببخشید دفعه قبل گفتم کسـ.شعر مطلقه... شوخی کردم.
ذهنت خوب بازه... افکارت رو هم دوست دارم. منتهی ایراد کارت اینجاست که گاهی نمیدونی کجا باید چی بگی... یعنی توی کاربرد درست کلمات مشکل داری. دایره لغاتت رو گسترش بده. از کلمات جدید توی نوشته هات استفاده کن. کلماتی روبه کار ببر که بقیه کمتر ازش استفاده کردن. بار ادبی نوشته هات رو بالا تر ببر.
بازم میگم... تو فکر دوست داشتنیه... مثل خودت...
جووووووووووووون

سلام بر جووون جونی
چون گفته بودی ... همون روز ارسالش نکردم.
دوست دارم ساده بنویسم... کلمات و جملات سا ده و خودمونی... اما میخوام موضوعات رو تا حدی بپیچونم و با هم قاتی کنم که کسایی که روی نوشته هام فکر میکنند و خودشون این کاره اند بفهمند چی میگم... به نظرم بهتره نوشته هام بار معنایی داشته باشند تا بار ادبی.
کلمات ساده و مسخره که پشتشون یه چیزهایی هست که باید فهمید.
جوووووون

زهرا یکشنبه 6 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 08:22 ب.ظ http://malake70.blogsky.com

چه جالب بود. خوشمان آمد.

ممنون دوست من

Smile To Me یکشنبه 6 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 08:52 ب.ظ http://www.xyz.blogsky.com

سلام سلام

انگار دوگوله یه تکون اساسی خورده!

کار خودت بود؟

بابا ایول؛ خیلی کارت درسته

تریپ فوران احساسات و این صبتاست

فک کنم بجای جوووون بلاگ اسکای باید بگیم احساس بلاگ اسکای

سلام سلام
یه تکون اساسی... هی تکون میخوره.
با اجازه بزرگتر ها بللللله
یه دفتر دارم که بعضی وقت ها یه چیزایی توش مینویسم... اونها رو اینجا نمینویسم...
همون جووون بلاگ اسکای بهتره... در نظر دارم اسم وبلاگم رو عوض کنم.

بهاره یکشنبه 6 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:09 ب.ظ http://www.kuche-ali-chap.blogsky.com

تشبیه تیمارستان فارابی بود؟
...............................................
بچه ها در کوجه دنبال توپ پلاستیکی...
چشمان سرخ مامان از پوست کندن پیاز...
بوی جوی آب...
بوی دود و نهایتا یک آرامش...
اما موقتی...

دقیقا زدی تو خال.
اینم قشنگه... باید فهمید

ستایش یکشنبه 6 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:32 ب.ظ

این روزا منم فقط نگاه میکنم ..همین .

من فقط نگاه میکنم...

ستایش یکشنبه 6 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:33 ب.ظ

راستی روزت هم مبارک

پدر که نیستم... پسر ها هم روز ندارند...
ممنونم دوست من

انیشتین سمپاد دوشنبه 7 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:32 ق.ظ http://www.sage.blogsky.com

خیلی قشنگ بود
شاعر بودی و ما خبر نداشتیم
در هر صورت آینده داری

یه چیزایی میاد و یه چیزایی مینویسم...
آینده رو باید ساخت

نیلوفر دوشنبه 7 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:13 ق.ظ http://hamechiznevis.blogsky.com

سلام
بجز نگاه کردن هم کاری از دستت بر نمی اد که بکنی عزیز
نگاه کن با دقت هم نگاه کن که عبرت بگیری
خیلی قشنگ بود خیلی

سلام
اگه مرد عمل باشیم و بخوایم میشه یه کار هایی کرد.
زیبا و زشت با هم معنی میشند برای ساختن تو...
ممنونم

یاسمنگولا دوشنبه 7 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:34 ق.ظ http://yasmangoolabad.blogsky.com

پسرم خیلی دلم می خواست اما حیف که واسه بابا بزرگ شدن خیلی حووووووونی، بهر حال دستت مرسی .
یه سوال: میشه پسرم باشی؟
نمیشه؟
میییییییییییییییشه
خوب پسرم لینکت کردم
بدروووووووووووووووووووود

خب مگه بابا بزرگ جوان و رو فرم مشکلی داره؟
میتونی بهم بگی پسرم... خوشحال میشم.
منم شما رو لینک کردم
فراوان درووود

یاسمنگولا دوشنبه 7 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:36 ق.ظ

اگه از عنوان لینک خوشت نیومد میتونی فتوی بدی عوضش کنم... فتوی= خواهش دستوری

اتفاقا عنوانش قشنگ بود

[ بدون نام ] دوشنبه 7 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:39 ق.ظ

وقتی نگاهم میکنی
در حلقه چشمان تو
قلبم اسیر می شود
مانند میر می شود
وقتی نگاهم میکنی
در بستر چشمان تو
قلبم به خواب می رود
سویش شتاب می رود
وقتی نگاهم میکنی
عشق نهان چشم تو
مست نگاهم می کند
پیوسته آبم می کند
وقتی نگاهم میکنی
خورشید نرگس سای تو
غرق گناهم می کند
آتش به جانم می زند
وقتی نگاهم میکنی
آن درد بی درمان عشق
مستانه درمان می شود
چون آب ساکن می شود
وقتی نگاهم میکنی
از شوق آن برق نگاه
مانند لیلا می شوم
سوی ثریا می شوم
با این همه چون می روی
چشمم به چشم های توست
قلبم اسیر قلب توست
دردم نفیر درد توست
پس قلب من نزدیک شو
تا بوسه بر چشمت زنم
با اشک رنگ عشق را
مانند حافظ زر کنم
**************************
سلام...نمی دونم چرا یاد شعر خودم افتادم...خوکشل بود؟؟؟؟

سلام
شعرت قشنگ بود تلاله خانوم... خوگل بود...
چند وقت پیش ها حال منم تو همین مایه شعر تو بود... یه چیزی هم تو همین مایه ها نوشته بودم... کامل قاطی کرده بودم... یادش بخیر...
در آن لحظه که میرسد آری نگاهم در نگاهت...

سپیده دوشنبه 7 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:40 ق.ظ http://javdanegi-dar-fanaa.blogfa.com

نگاه می لغزند... انگار که چیزی چشمان مرا می شوید... مروارید های غلطان گونه هایم را گرم می کنند... خدای من.... چه شد که این چنین گونه هایم شوره زار گشت...
در پس پرده نگاه من و تو چیزی است که چشممان را می آزارد.... گویی که از قصه ی این شهر کبود است.... به گمانم نمی خواهد بیش از این ببیند....

بسازم خنجری تیغش ز فولاد... زنم بر دیده تا دل گردد آزاد

تلاله دوشنبه 7 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:40 ق.ظ

من بودم اون بالایی.......................[:S003

قربان قدمت

سپیده دوشنبه 7 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:44 ق.ظ http://javdanegi-dar-fanaa.blogfa.com

در عین سادگی پر از مفهوم و بار....

در پس کلماتت یه چیزی نهفته که نمی شه فهمید چیه... گیجم کرده... منگ.

بدادم برس ای اشک....
دلم خیلی گرفته....
نگو از دوری کی....
نپرس از چی گرفته...

( از روش بی ربط گویی استفاده کردم)

فهمیدی چه خبره... خوشم ومد که میفهمی... همین گیج شدن رو میخواستم... همین که بفهمی یه چیزی پشت کلماتم هست.
آرزو میکنم چشمات همیشه بینا باشند.

فرزاد جونت دوشنبه 7 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:40 ب.ظ

پیچ و تابش رو اونقدر نکن که خودت هم نفهمی چی شد!! اولش فکر کن که میخوای از چی بنویسی. یعنی یه موضوع واحد واسه نوشته ات انتخاب کن بعد شروع کن به نوشتن و هر چقدر میخوای پیچ و تابش بده. نه اینکه بدون موضوع بشینی بنویسی و از هر دری سخنی بگی و بعدش از خوانندگانت انتظار داشته باشی منظورت رو بفهمن. اینطوزی بیشتر گیج میشن. موضوع رو حتمن مدنظر داشته باشه...

خودم میفهمم چی شد. باید ذهنم رو تخلیه کنم... موضوعات زیادند و نوشتنشون سخت... گیج شدن مقدمه فهمیدنه... یه چیز دیگه هم که هست اینه که دوست دارم وسط نوشته هام ذهن خواننده رو ببرم اینور و اونور... گاهی استراحت بهش بدم و بعد یه چیز کوچیک در گوشش بگم...

فرزاد جونت دوشنبه 7 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:41 ب.ظ

جووووووووووووووووووووووووووووووووووون منی...

جووووووووووون

فرزاد جونت دوشنبه 7 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 03:06 ب.ظ

ببین تو توی ۱ صفحه نوشته نمیتونی این کارهایی که گفتی رو با خوانندگانت بکنی!‌ تو تفکر خودت رو بگو نه اینکه بخوای به خوانندگانت چیزی بفهمونی!‌ عذر میخوام ها... تو کی هستی یا چه جایگاهی واسه خودت متصور شدی که میخوای به بقیه چیزی بفهمونی!‌ده بار بهت گفتم وبلاگ جاییه که تفکرت رو به بقیه بگی!‌ اینی که میگی دوست دارم وسط نوشته هام ذهن خواننده رو ببرم اینور و اونور٬ مطمئن باش کسانی که وبلاگ خون هستن کاری به این کارها ندارن. میان میخونن که نظری داده باشن و رفته باشن. حتی اگه واقعن قصدشون این نباشه اینطوری هستن. من اینو فهمیدم. تو تازه اولشی تا بخوای متوجه بشی طول میکشه. یه کتاب نمیتونه به خیلی ها چیزی بفهمونه که در مورد یه موضوع نوشته میشه... اونوقت تو میخوای با چهار خط که چهل تا موضوع مختلف رو توش میریزی و کون آدم پاره میشه تا بفهمه چطور شد چیو بگی؟!!‌ بعضی وقتها وبلاگ نویس ها فکر میکنن تنها خودشون توی وبلاگستان هستند و خوانندگانشون تنها اونها رو میخونن. اما اینطور نیست. تو مطلبت شاید ۵ دقیقه توی ذهن خواننده ات بمونه اما بلافاصله که رفت یه وبلاگ دیگه از ممموریش ٬‌شیفت دیلیت میشه! یعنی اصلا روش فکر نمیکنه!‌ الان از خواننده هات بپرس عید نوروز رفته بودی کجا! مگه توی وبلاگت ننوشته بودی دزفول بودی. اما هیچ کس یادش نیست. چرا؟! چون مطلب تاریخ مصرف داره. اما اگه فکر ت رو بنویسی ممکنه از هر ۳۰ نفر ۱ نفر خوشش بیاد. همین کافیه. اون یه نفر میره و تا شب به فکرت فکر میکنه و تو اینطوری رسالت وبلاگ نویسیت رو درست انجام دادی. چون با یه فکر یه اندیشه رو به کار انداختی... اما با یه آش شلم شوربا که همه چی توش ریخته نمیتونی چیزی رو تغییر بدی. فوقش خواننده ات میگه آش خوش مزه ای بود... اما کاری به محتویاتش نداره... باور کن

یا پیغومبر پ یو دیه چنه؟!
خیلی چاکرتم که وقت گذاشتی و برام نوشتی.
بعضی از عقایدت رو که اینجا نوشتی قبول دارم.
من واسه خودم جایگاهی در نظر نگرفتم اما دلم نمیخواد تفکرات معمولی رو بنویسم. چیزهایی که اینجا مینویسم برای اینه که امید دارم چند نفر روی نوشته هام فکر کنند و همون طور که گفتی اندیشه ای رو به کار بندازم. نمیخوام پخته و آماده عقایدم رو القا کنم. میخوام هر کسی برداشت خودش رو بکنه... در حد توان سعی میکنم شلم شوربا ننویسم اما بی مزه نویسی رو هم دوست ندارم. اگه حتی یه نفر یه تیکه کوچیک از پشت پرده نوشته هام رو هم بفهمه راضیم... اگر هم نه امید به خدا... روش برای انتقال عقاید و به کار انداختن افکار زیاده... هر کس یه روشی رو دوست داره و من هم اینجوری راحتم.
واقعا ممنونم که این همه برام نوشتی... اگر چه به بعضی هاش مخالفم... شاید عادت کردم و فهمیدم و غرق شدم و نظرم مثل تو شد.
و در پایان: جووووووووون

سپیده دوشنبه 7 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 03:28 ب.ظ http://javdanegi-dar-fanaa.blogfa.com

من همیشه گیج کلماتت شدم....
گاهی عین خوره رو مغزمه... عین یه سری پروانه که دائم دارن در گوشم زمزمه می کنن...
هر چه قدر هم پستت طولانی بشه ایرادی نداره حسین جان... ولی سعی کن این آشفتگی روحی و ژولیدگی مغزت رو سامون بدی....
چون دوست دارم اینو می گم!

واقعا خوشحالم چون همونجوری که دلم میخواد میخونی... همون تاثیری رو که دلم میخواد داشته... دلم میخواد به پشت کلمه هام برسی... از نظراتت خوشم میاد... خوشحالم میکنی...
سعی میکنم اما بعضی وقت ها ژولیده خوشگل تره... بععضی وقت ها هم میخوام وسط نوشتم یه استراحت بدم... اگه اجازه بدی این ژولیدگی رو ادامه بدم... یه روشه
نظراتت منو میسازه دوست من... ممنونتم.

یاسمنگولا دوشنبه 7 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 04:35 ب.ظ

دروود
پسرم لینکت رو درس کرد ام اید اند است
قبلنا واسه خودم مردی بودم
اما چه میشه کرد جبر زمونه
یاسمنگولا هم از یکی از سریال های قدیمی مهران مدیری برداشتم. همینطوری خوشم اومد
سوال بعدی؟

سلام
خب پس از این به بعد تو بابا بزرگ منی و منم پسر بی مغز تو... قبوله؟
زمونه رو برات خوشگلش میکنم بابا بزرگ... اگه قابل بدونی
سوال بعدی : چند سالته؟؟؟

هیدرا دوشنبه 7 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 06:29 ب.ظ

وای وای وای حسین فوق العاده بود...!
بدون تعارف میگم واقعا قشنگ بود!
ای حتی از اون اولییم خیلی بهتر بود!
تفکرات وعقاید ادما خیلی با هم فرق میکنه!
و به همین دلیل برداشت وحسشون از هرچی متفاوت میشه!
ممکنه خیلیا بگن مطلب قشنگی بود و همونا اصلا منظورتو نگرفتن!
میفهمی؟

سلام
ممنونم... فقط کاشکی امید الکی بهم ندی و واقعیت هام رو بگی...چون مهمه که نظرت چی باشه.
اولی رو بیشتر دوست دارم. این مال چند روز پیش بود... با تاخیر منتشر شد.
دقیقا دلم میخواد هر کسی برداشت خودش رو بکنه و به پشت کلماتم برسه.
تو که منظوراتم رو میفهمی؟ حد اقل خودت یه برداشت هایی میکنی...مگه نه؟
میفهمم. میفهمی؟
شما نمیخوای بری خونتون؟

هیدرا سه‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 03:03 ب.ظ

فبلا گفتم که الکی از کسی تعریف نمیکنم!
توی اولی ازاد تر بودی. توی این قافیه محدودت کرده بود...! یکم!
چرا اگه امتحانا و اساتید رخصت بدن ایشالا فرداشب مشرف میشیم ولایت...!

سلام
قصدم اصلا شعر نوشتن و قافیه داشتن نبود... خودش اینجوری شد.
پس شما هم موندید که حسابی با اساتید خداحافظی کنید...
موفق باشید.

سپیده سه‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 03:11 ب.ظ http://javdanegi-dar-fanaa.blogfa.com

لطفا با سرانگشتان مبارک روی کیبور فشاری بیارین بلکه درگیری ایجاد شده و آپ بفرمائین....

ببینم حسین توام اندازه ی فرزاد غصه دلتنگی برای دوستات رو داری؟؟؟؟

چشم درگیر میشوم
خب منم آدمم و دلتنگ میشم. اندازش رو نمیدونم...

هیدرا جمعه 11 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:50 ق.ظ

جواب قبلیو کامل ندادم
اره فک کنم فهمیدم چی میخای بگی
خواننده تو در گیر میکنی، مثه یه بازی هیجان انگیز ،
مدام از این طرف به اون طرف میبریش!
این یکی از تاثیراییه که روی خواننده ت میذاری که من به عنوان خواننده درک میکنم!
اما اصل قضیه پشت حرفاته...!
نمیدونم چرا ولی خیلی راحت تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم برداشتایه خاص خودمو دارم...!

سلام
میبینم که فهمیدی چی کار میکنم.
دقیقا همین جوریه که شما میفرمایید.
اصل قضیه پشت حرف هامه. خودم میفهمم چی میخوام بگم و دوست دارم افرادی هم که میخونند روی نوشتهها فکر کنند و بفهمند پشت کلمات چیه.
خیلی خوشحالم که به عمق نوشته هام فکر میکنی. منم دلم میخواد هر کسی برداشت خودش رو بکنه.
دوست ندارم خیلی شسته روفته بنویسم. دوست دارم خواننده فکر کنه.
واقعا ممنونم از نظرتون.

هیدرا یکشنبه 13 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:45 ق.ظ

بلاخره تشریف اوردین نت؟!
خواهش میشه!!!!!!!!!!

این چند روز دستم بند بود. عروسی و خرابی ماشین و دل درد خودم و درمانگاه حکیم و کمی هم ول چرخی...

میس نمیسیس یکشنبه 20 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:12 ق.ظ



هیییییییییییییییییییییییییی

-----------------
نمیدونم چرا یاد این شعر افتادم

چیزی مرا به ورطه بودن نمیبرد
از بودن مکرر بر دار خسته ام
من بی رمق ترین نفس این حوالیم
از حمل این جنازه هوشیار خسته ام


حست و قلمت واقعا قشنگه
میس نمییس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد