یک جوووون بی مغز

درگیری هایی بین سر انگشتان یک بی مغز و کیبورد

یک جوووون بی مغز

درگیری هایی بین سر انگشتان یک بی مغز و کیبورد

همیشه پای یک زن در میان است!

سلام و درود

من هی رفتم تو وبلاگ این جماعت وبلاگ نویس دیدم همه دارند درباره مادر و زن و دختر و دختر بچه و ... مینویسند گفتم منم بیام یه ابراز وجودی بکنم.

به مامان خودم که زنگ میزنم و حسابی از خجالتش در میام و نیازی نیست شما از جزئیات مکالمه خبر دار بشید.
اما یه توضیحاتی بدم در مورد این موجودات عجیب(جنوس مونث):

مامان من که از نظر من بهترینشون هست و البته برای من بهترین موجود دنیا و فکر میکنم هر پسری در مورد مادرش همین نظر رو داشته باشه. اما میام سراغ بقیشون...

بقیه جنوس مونث از نظر من درجه بندی شده هستند ودرجه اونها مثلا از مادربزرگ هام و خواهر و خاله و عمه و... که بعد از مامانم بهترینشون حساب میشند شروع به افول میکنه تا مثلا بعضی دختر های توی کلاس که شاید گاهی موزی ترین موجودات روی زمین حساب میشند.
اصولا تاریخ نشون داده که منشا اکثر جنگ ها و ویرانی های تاریخ همین موجودات بوده اند. چه تمدن ها وامپراطوری های بزرگی بوده که در اثر افکار و توطئه های این زن ها به نابودی کشیده شده. چه دوستی هایی بوده که به خاطر عشوه یک دختر به دشمنی تبدیل شده... چه خیانت هایی که شده... و چه دل هایی که شکسته...

البته امیدوارم تا اینجای نوشته هام باعث غرور و خود شیفتگی بانوان خواننده نشده باشه و زیادی کیفور نشده باشند چون بازم تاریخ نشون داده که در اکثر موارد توطعه یک زن دامن خودش و یا یک یا چندین زن دیگه رو هم گرفته و بله دیگه...

در کل با جمله ی همیشه پای یک زن در میان است موافقم اما از این دلم میسوزه که این بیچارگان بیشتر مواقع ناخواسته ابزار دست دیگران میشند و گاهی از خود اراده ای ندارند... اما الحق که خوب ابزار قدرتمندی هستند...

وقتی بعد از 6 ماه میفهمی که ای داد بیداد فلان دختر هم رشته ای خودت بوده و در این مدت چه موزی گری ها که در نیاورده و توی کلاس هم نفس ازش بلند نشده ولی رد پای گند کاری هاش رو همه جا میبینی و اون با یه چادر درست حسابی چه ها که نمیکنه و آب از آب تکون نمیخوره، خیلی چیز ها رو میفهمی...

وقتی طرف توی کلاس با حجاب کامل ظاهر میشه و بعد تو خیابون شیکان پیکان میبینیش حسابی به خلقت خدا آفرین میگی...
این یعنی طرف چادرش رو برداشته و آستین هاش رو بالا زده و همت مضاعف کرده تا دنیایی رو بسازه...

یه دفه میبینی دخترک صورتش خوشگل شده اما از آرایش خبری نیست...وقتی روش زوم میکنی میبینی نامرد چنان تخصصی آرایش کرده که تا وقتی به شعاع 30 سانتی صورتش نرسی نمیفهمی چه کرده...

طرف میاد با اسم پسر و یا اسم هر شئ فیزیکی غیر از اسم دختر تو وبلاگ ها نظر میده و آتیش به پا میکنه بعد وقتی ردش رو میگیری یه جارو پیدا میکی که به یه دم موش وصل شده و موشه میره توی یه سوراخ که بالاش نوشته ورود آقایان به محوطه خوابگاه های خواهران ممنوع...

نمیتونم نگم که واقعا ایمان دارم که همون طور که یک زن بد و ناپاک میتونه ویران کننده باشه یه زن خوب و پاک و با عقل (زن و عقل؟ اینو فرزاد گفت) میتونه استارت یه دنیای خوب و آباد باشه.

همین الان بگم که خدا شاهده قصد هیچ گونه توهین به دختران چادری، خوابگاهی، هم کلاسی و هم رشته ای رو ندارم و انتظار ندارم که به کسی بر بخوره.  

پی نوشت:

1-  آهنگ های حرف زن شاهین نجفی رو دوست دارم و پیشنهاد میکنم.

2- کاملا از پسر بودن خودم راضی و شاکر هستم.

3-  خودم از واژه مامان استفاده میکنم و از مامی و مام و این سوسول واژه ها خوشم نمیاد.

4-  به ما گفتند بهشت زیر پای مادران است... راست و دروغش با خودشون.

5-  خلاصه کلام اینکه من مادر نیستم اما مامان خودم رو خیلی دوست دارم.

وجدان!؟ دم در گلخونه؟!!!

سلام و درود  

دیروز بعد از ظهر بود که از بهر آمادگی برای امتحان باغبانی(به قول با کلاس ها ری ویوو) رفتیم گلخونه بخش باغبانی. یه چرخی زدیم و رفقا طبق معمول پس از رعایت اصول ایمنی ( مسئول گلخونه نبینتمون)شروع کردند به برداشت قلمه های دلخواه و جاسازی در کیف هاشون. 

راستش از یکی از گل ها خیلی خوشم اومد. خیلی ناز بود. چند دقیقه قبلش یارو مهندسه گفته بود که به گل ها دست نزنید. هر کاری کردم نتونستم خودم رو راضی کنم که قلمه بردارم. 

خلاصه اومدیم بیرون ولی دلم تو گلخونه گیر بود... برگشتم و وجدانم رو راضی کردم که بچینم... سخت بود اما گله خوشگل تر و خواستنی تر بود. یه جونوری هم تو وجودم بود که هی میگفت این یه گله و تو هم یه باغبون و دزدیدن گل اشکالی نداره. خلاصه دست به این عمل ناشایست زدم و چیدم و داشتم جون میکندم و میومدم بیرون که یه دفه یه وجدان بزرگ جلوی در گلخونه ظاهر شد... 

فرزاد خان بود... یه نگاهی کرد و گفت حسین دزدی؟؟؟؟؟؟؟؟ 

شروع کردم به موس موس که فرزاد به جون تو دلم راضی نبود اما خیلی خوشگله... 

فرت ایستاد تو روی ما و گفت نه... دزدیه... نباید برداری... منم که منتظر یه تحریک خارجی بودم یه دفه دیدم وجدان درونیه هم زورش به خوشگلی گله چربید و فوری گفتم آره راست میگی من اجازه ندارم که بچینم... و خودم آتیشم تند تر شد.

دست از پا دراز تر برگشتم و اون دو تا قلمه رو یه گوشه چپوندم تو خاک و به امید اینکه همون جا به زندگیشون ادامه بدند وداع کردم و زدیم بیرون...  

هنوز یه ریزه امیدی داشتم...رفتم سرم رو کج کردم و به مسئول گلخونه گفتم میشه چند تا قلمه بردارم؟ گفت نه...شما که برداری بقیه هم میخواند بردارند... بعد از امتحانات بیا شاید بهت قلمه بدم...منم با یک وجدان خفه خون گرفته اومدم بیرون.

یه دفه دیدم اقا فرزاد لای کیف پولش رو باز کرد چند تایی از همون قلمه ها نشونم داد و هری زد زیر خنده... 

گفتم آخه بچه پرووو واسه من دزدیه اما برای تو کار علمی؟ 

در اومده میگه ببین تو ذاتت پاکه نباید دزدی کنی... منم که میبرم میخوام براشون تکثیر کنم و برگردونم... 

بی وجدان هر جلسه که رفتیم گلخونه چند تایی قلمه با خودش آورده و اتاقشون رو آباد کرده... 

هر سری هم میگه مهم نیت منه... 

  

آخه شما یه چیزی بگید... 

من دل ندارم؟      احساس ندارم؟      من نباید بتونم چهار تا قلمه بدزدم؟ 

من بدبخت باید از دار دنیا یه وجدان داشته باشم که نشه دو دقیقه خفش کرد؟ 

اصلا به نظر شما برداشتن یه قلمه کوچیک برای یه باغبون دزدی حساب میشه؟  

چرا امکانات نیست که من استعداد هام رو شکوفا کنم؟ 

چرا؟ واقعا استاد چرا؟ 

چرا پشت پنجره اتاق ما پر شده و دیگه جا نداره که من کاکتوس بخرم و بچینم اونجا و حال کنم؟ 

چرا هم اتاقی های من خرما و آلوچه و... میخورند و هستش رو میندازن پای گلدون های من؟ 

چرا بقیه میتونند نیت کنند اما من نه؟  

چرا من استعداد دزدی ندارم؟  

چرا من بعد از عمری که واسه اولین بار وجدانم رو خفه کردم یه وجدان گنده تر و انسان نما پرید جلوی من؟ 

چرا دم خر درازه؟  

باران، سرود دیگری سرکن

باران، سرود دیگری سرکن
                شعر تو با این واژگان شسته
                                                   غمگین است 

 

زندگی جاریست در نفس های ما... 

            و زیباست با راه رفتن مورچه ها... 

                        شادی از آن ماست ...وفردا می آید   

  

و در یک صبح روشن مثل همین امروز یا به زیبایی دیروز و یا شاید چون فردایی که میدانم می آید و آرزو میکنم خوب برود چون ایمان دارم که خوب یا بد میرود و از پس آن فرداییست... تو و من با یک سلام زیبایی دنیا را میشنویم. 

 

یک ظهر گرم بهاری با صدای همیشگی گنجشک ها مرا غرق خود میکند و تو شاید رفته ای و شاید می آیی. 

در هر حال مورچه می آید و می رود و باد میوزد و گل های قرمز پشت پنجره هنوز چند ساعت دیگر وقت دارند برای خود نمایی به آن چشم ها که گاهی چیزی دیگری برای دیدن ندارند و گاهی عاشقانه آن چیزی را که دوست دارند میبینند... 

گل های قرمز پشت پنجره شاید فردا را هم داشته باشند اما کم کم باید بروند و دل نبنددن به این چشم های باز که آنها را دید میزنند. افسوس گل ها این است که چرا شب ها بسته میشوند و تا صبح فردا باید خاموش بخوابند و چرا این عمر کوتاه به شب و روز تقسیم شده و نمیتوانند شبانه روزی باشند و وقت را برای خوابیدن هدر میکنند. و این شاید بزرگ ترین افسوس یک باغبان باشد... 

 

شاید چمن در عذاب است که چرا رود خروشان نیست و چرا خاک او را رها نمیکند تا برود. چمن نمیداند که خاک هم در ذهن خود این غصه را بزرگ میکند که چرا سالهاست که چمن در جان من چنگ انداخته و وجودم را گرفته. چرا چمن من را تنها نمیگذارد... جالب اینجاست که چمن و خاک هر دو تعالی را می طلبند و هر کدام دیگری را بر سر راه خود میبیند... و نمی داند که خود باید دل بکند و کاری کند... 

کاش آب به چمن و خاک میگفت که هر دو اشتباه میکنند... چرا آب پیغامبر خوبی نیست؟ چرا خاک با چمن درد دل نمیکند؟ 

و چرا من اینجا هستم؟ روی چمن ها و زیر آسمان...   

 

   توضیحی برای نوشته های بالا: 

سلام به همه کسایی که تا اینجاش رو خوندند. 

پرستو خانوم برای پست قبلی و به عنوان نظر یه شعر نوشته بودند که همون سه خط بالای این پست هستند. و منم در جوابشون سه خط دوم رو که یه دفه اومدند تو ذهنم از خودم نوشتم و احساس کردم که میتونم الان بنویسم و این شد که چرندیات بالا رو فرت و فرت نوشتم و ذهنم رو خالی کردم اینجا...  

انتظار ندارم که بگید خوب بود یا تا آخرش رو بخونید ولی اینها افکار من بود که یه دفه اومد و چون کیبرد زیر انگشتام بود نوشته شدند.  

اگه مسخره بود که ببخشید و اگه خنده دار بود بخندید و به من بگید که خندیدید تا خوشحال بشم و اگه ارزش و امکان فکر کردن رو هم داشت فکر کنید...

یه تشکر اساسی از پرستو خانم که نمیدونم چه جوریه که با نوشته هاش این مغز من رو راه میندازه

دیریست٬ قلب من از عاشقی سیر است...

      باران، دم به دم مرا تو آزردی

                  باران سرنوشتم را به یاد آور

                            باران سرگذشتم را مکن باور

 من غریبی قصه پردازم

           جون غریقی غرق در رازم

                      گم شدم در غربت دریا

                               بی نشان و بی  هم آوازم

                                        بازهم آمدی تو بر سر راهم

آی عـــــــشق میکنی دوباره گمراهم...

                                                                            دیریست قلب من از عاشقی سیر است

                                                                                     خسته از صدای زنجیر است

اینجا همدانه عزیز .... اینجا ایرانه عزیزم

سلامی به خوشگلی یه بوته علف... که داشت میسوخت!!!   

دیروز عصر با اتوبوس های دانشکده مون داشتیم میرفتیم شیراز که دیدم دامنه کوه های بالای باجگاه (روستای کنار دانشکده) آتیش گرفته و داره میسوزه. نامرد آتیشی بود ها... شعله هاش از تو جاده معلوم بود. دامنه ی کوه سیاه شده بود و سوخته بود و بقیش هم داشت میسوخت. خیلی دلم سوخت و فوری گفتم زنگ بزنم و یه اقدامی در جهت حفظ محیط زیست و مراتع و... انجام بدم. لازم به ذکره که فرزاد خان هی گفت نمیخواد زنگ بزنی... بی خیال... خود باجگاهیا میبینند و یه کاری میکنند و... 

خلاصه داشتم منصرف میشدم اما یه دفعه وجدانم فوران کرد و شماره ۱۲۵ رو گرفتم. ته اتوبوس نشسته بودیم و صدای موتورش تو گوشمون بود.   

  

اونور تلفن: آتش نشانی ... بفرمایید 

اینور تلفن: سلام آقا... میخواستم اطلاع بدم که این دامنه کوه های بالای باجگاه آتیش گرفته.  

اونور تلفن: این مربوط به ما نیست. باید با محیط زیست تماس بگیرید. با شماره ۰۹۶۹۶ تماس بگیرید.  

اینور تلفن: بله... چشم... ممنونم آقا...  

۰۹۶۹۶ رو گرفتم و ادامه ماجرا... 

اونور تلفن: بله؟ بفرمایید؟ 

اینور تلفن: سلام آقا... اداره محیط زیست؟ 

اونور تلفن: اینجا مرتع و جنگل داریه... 

اینور تلفن: بله... میخواستم اطلاع بدم که مرتع دامنه کوه های بالای باجگاه آتیش گرفته و به سرعت داره میسوزه. 

اونور تلفن: کجا؟؟؟ 

اینور تلفن: باجگاه... کوه های بالای باجگاه... 

اونور تلفن: کجا؟؟؟ 

اینور تلفن: عرض کردم کوه های بالای روستای باجگاه... چند کیلومتر بعد از پلیس راه. 

اونور تلفن: کدوم شهرستان؟ 

اینور تلفن: شیراز دیگه جناب... روستای باجگاه... بعد از پلیس راه شیراز به اصفهان... 

اونور تلفن: یه خنده تمسخر آمیز... شاید هم با عصبانیت( شاید فکر کرد سر کارش گذاشتم)... اینجا همدانه عزیز ( تازه اینجا بود که لهجه ترکیش رو احساس کردم...) 

 

بله... چند ثانیه هنگ کردم ... همدان؟ گوشی رو قطع کردم. 

به فرزاد گفتم: چه خر تو خریه میگه اینجا همدانه...! 

فرزاد: اینجا ایرانه عزیزم

 

خلاصه منم چون اونجای خودم به شدت سوخته بود وجدان و... رو بی خیال شدم و رفتم تو کف مملکتمون. چند لحظه بعد خوشحال شدم چون بالاخره یه موضوع نیمچه اجتماعی سیاسی عبرتی واسه وبلاگ متروکم پیدا کردم.  

 

حالا این که چرا اون یارو مسول آتش نشانی خودش زنگ نمیزنه به محیط زیست و هی آدم رو پاس میدند به همدیگه(تو شرایطی که هر ثانیه حیاطیه) و چرا من وصل میشم به همدان و چرا دامنه اون کوه اونجوری آتیش گرفته بود و چرا من ضایع شدم و چرا مرتع سوخت و هیچ کس هیچ غلطی نکرد و تعداد نظرات وبلاگ من کمه و زود به زود نمی نویسم و... چی بگم والا ...