یک جوووون بی مغز

درگیری هایی بین سر انگشتان یک بی مغز و کیبورد

یک جوووون بی مغز

درگیری هایی بین سر انگشتان یک بی مغز و کیبورد

کدومشو بگم؟

صدای کولر... جای پا... برو بالا... کل مسیر به لرزه افتاده... قدم بعدی... نترس... 

دست های رها... آزاد و بی صدا... جمله ها... سنگ هایی که به سمتت میاند...  

هیچکس تنها نیست... اگه قبولش داری... سفت محکم وایسا جلوش... حرفت رو بزن...  

گل های روی میز... اعتماد کن... طناب رو رها کن... فحش کشش کن... یه چیزی هست... باور کن...  

تفکرات پیچیده... نمیشه نوشت... مقایسه نکن... متنفرم از مقایسه... درد ها رو باید فهمید... ذهن ها رو نباید جستجو کرد... نمیتونی بری در اعماق وجود... غم و تنهایی... غم مثبت... غم منفی... مثبت در منفی تو روح معلم ریاضی...قافیه هم میخوای بچه رو...

گل به روی شاخه زیباست... میشه خودت رو بسازی... با دیدن یه مورچه... پاهات رو بزار تو جوب آب... مورچه ها رو خیس نکن...  

دیووونه نشدم... خدا عالمه... جهالت هم بده ها... کاش حداقل نمیدونستیم جاهلیم... مینویسی پاک میشه... مینویسه پاک میکنه... مداد بهتره یا خودکار... پاک کن هم به درد میخوره؟... چرا ویروسس هایی که تو فلش سیستم بغلی هستند جیغ میزنند؟... دارند میمیرند... مرده شوری چه طوره؟... وقتی کل مسیر میلرزه باید چیکار کرد؟... رفتن و نرسیدن...  

سرعت اینترنت بالا... امتحان... برای چی؟... باید شک کرد تا بعدش به یقین رسید... خدایا همه چی خوبه فقط وقتشو بیشتر کنید... یه جوب آب شاید بزرگترین نعمت یا ثروت دنیا باشه...به شرطی دمپایی هات سالم باشه... 

توقعات بالا... چی میخوای... خریت همچنان باقیست... میخندی؟... بخند... به من چه... به تو چه... دیوانگی هم عالمی دارد... وقتی نمیشه مثل بچه آدم نوشت مجبورم اینجوری بنویسم... 

عزیز من... نداریم... عقل... علاقه... نیاز...نداریم... شناسایی روحیه ها... شخصیت شناختنی نیست... هست... بسه دیگه... زیادتون شد...نه سلام داشت نه خداحافظ...

چرت و پرت

سلام 

امتحانام شروع شده و درسته که من نمیخونم و کماکان ول میچرخم ولی خیلی پر روییه که فرت و فرت بیام اینجا.

به مناسبت روز باشکوه ۲۲ خرداد سرعت اینترنت چند روزی در حد سرعت کبوتر نامه بر اومده بود پایین.  

صبح روز شنبه چمن های دانشگاه حسابی آبیاری شدند. باتلاقی درست کرده بودند که نگو. اینم روش جالبیه برای جلو گیری از تجمع. تجمع بی جا مانع کسب است. اجازه بدید به کسبشون برسند.  

پریروز از پیشرفت خودم کف بر شدم. قبلا شب امتحان حس درس خوندن میومد و یه غلطی میکردم. بعد از چند وقت حس درس خوندن صبح امتحان میرسید. بعد فیکس قبل امتحان باد میگرفتم که درس بخونم. جدیدا نامرد این حس در خوندنه سر امتحان هم برای ما ناز میکنه. 

طرف سر امتحان بغل دستم نشسته و در کمال دست و دلبازی برگه رو جلوم گرفته که بنویسم اما من هیچی حالیم نمیشه. خب خیلی طولانی نوشته بود. باید مختصر و مفید نوشت. 

اما واقعا کیف کردم. دل و جرائتش و البته دست و دلبازیش ستودنی بود. 

استاد داریم در حد اعلا: میان ترم نگرفته و گفته نمرش رو به همه میدم. حضور غیاب نمیکرد و ما هم به علت کمبود خواب از اسفند به این طرف سر کلاسش نبودیم. بعد تو برگه براش نامه مینویسیم که...بله دیگه... 

حالا من خوب بودم. یارو کتاب آورده بود سر امتحان و میگفت استاد گفته اوپن بوکه... سال بالایی بود و این کاره... دوشب قبل از امتحان از من جزوه گرفت و کپی کرد.  

دانشجو و رییس جمهور و کارمند و همه و همه دارند برای آبادانی مملکت جون میکنند. 

هی میگم ننویسم... همینه دیگه... عقل که نباشه این چرت و پرت ها از توش در میاد. 

به سلامت... تموم شد

 

دلبستگی ها تهدید میشوند...

سلام 

خیلی وقته که این رسمشه. وقتی علاقه تو رو به یه چیز میبینند اون رو تبدیل میکنند به یک سلاح که رو به تو قد علم کرده. وقتی ابراز احساسات رو علنی میکنی٬ وقتی به همه نشون میدی که به فلان چیز دلبستگی داری از اون دلبستگی برای آزارت استفاده میکنند. 

تهدیدت میکنند که نابودش میکنیم و میدوندد که تو هم نابود میشی. میدونند که حداقل میشکنی. به دلبستگی هات احترام نمیزارند... هرچقدر هم که اون دلبستگی زیبا و خواستنی باشه. 

به زیباییش توجهی نمی کنند. فقط و فقط به استفاده ای که از اون میتونند بکنند فکر میکنند. 

یه نقطه ضعف که میشه با تهدید اون تو رو خفه کرد... اعتراضت رو خاموش میکنند. 

همینه دیگه... آزاد باش و فارغ از هفت دنیا تا توان شکستنت رو نداشته باشند. 

حالا اگه آزادیت رو گرفتند و دلبستگی و وابستگی برات آفریدند. یه کلت دارند که آماده شلیکه... 

احساس خطر بکنند یه اشاره کوچولو به دلبستگی هات میکنند. 

آخه بی انصاف اگه دلخوشی نداشته باشم پس واسه چی بجنگم و تلاش کنم. چی رو بسازم و به چی فکر کنم...  

شاید این دلبستگی یه غیرت بی جا باشه. شاید یه دوست و شاید یک وطن و یک خاک... 

شاید یه شاخه گل باشه که میدونند اگه پرپرش کنند قلبت میشکنه. 

شاید راهش اینه که آزاد باشیم و فارغ...اما با عشق زیباست این گردش زمان. 

پیروز باشید. 

۵ وبلاگ نویس...۵ سال دیگه!!!

سلام 

جناب کافه چی خودمون یه بازی وبلاگی راه انداخته که من هم مجبورم ادامه بدم.  

این بازی جهت رفاه حال وبلاگ نویسانی که موضوع ندارند برای نوشتن، جماعت علافی که وبلاگ میخونند و البته افزایش آمار وبلاگ ها و آشنایی خوانندگان این وبلاگ با اون یکی وبلاگ طراحی شده. ماشالا سیاست...

 

قانون بازی: 

باید نام پنج وبلاگی که می خوانید را ذکر کنید و بگویید که فکر می کنید در پنج سال آینده، این وبلاگها درباره چه چیزی می نویسند، به این شرط که وبلاگ آخر، وبلاگ خودتان باشد و کسی که او را دعوت به بازی می کنید، حتما درباره شما بنویسد. 

 

کافه پچ پچ: این جناب فرزاد جوووون من یه کافی شاپ داغون زده با ده تا مشتری داغون تر از خودش...اهنگ داریوش گذاشته و با مشتری هاش دسته جمعی چیز میکشند...۵ سال دیگه سیگار رو ترک کرده اما چیز های جدیدی کشف کرده... چند بار وبلاگش رو فیلتر کردند اما باز هم به نوشتن مزخرفاتش ادامه میده...کماکان داره تلاش میکنه که فحش و فحش کشی رو در جامعه جا بندازه و از کلامات مورد علاقه خودش به شدت استفاده میکنه. یه بچه بی ادب و بد تر از خودش هم پس انداخته. احتمالا اون بالاها داره دزدی گرگی میکنه و به مقامات هم تو وبلاگش دری وری میگه... 

smile to me: یه بچه زیر این بقلش گرفته و یه هندونه زیر اون بقلش و همچنان نیشش بازه...داره با خدا حال میکنه که یه دفه میفته تو جوب...خدا رو شکر میکنه که هندونه سالمه... هنوز نفهمیده که بچش رو آب برده دوتا کوچه اونور تر.

 

godfader: آقای دکتر تو همین دانشکده خودمون دارند دکترا میگیرند...با دختر ها لاس میزنند و به ما میگند هم کلاسیم بود...همچنان با تیشرت میره سر کلاس و تدریس میکنه... زیر پوستی یه اقدامات سیاسی هم میکنه... نماینده قشر دوست داشتنی لر در خوابگاه و دانشکده.

 

انیشتین سمپاد: رفته تو کف یه فیزیکدان دیگه و تو هسته اتم و این چرت و پرت ها سیر میکنه  که یه دفه دختر کوچولوش از بالای کابینت میفته پایین و نعره میکشه... من هنوز وبلاگش رو میخونم... 

 

اینجانب: دارم ارشد میگیرم...دانشگاه تهران... زور میزنم که اپلای کنم برم یه جای باکلاس...تو یه وبلاگ جدید مینویسم...از همین چرندیات... مامان و خاله هام هنوز هیچ اقدامی برای سر و سامون گرفتنم نمیکنند...هنوز یاد نگرفتم که گرگ وار زندگی کنم و ساده هستم. گرگ بودن و دورویی های دیگران رو میبینم و میفهمم. البته یاد گرفتم که چه جوری کرم ریزی کنم که اطرافیانم کشته و زخمی نشند و دختران کلاس مشکلات روحی روانی شدید پیدا نکنند و دق مرگ نشند. 

 

چسبیده روی زمین

سلام 

موضوع ندارم برای نوشتن...یعنی چیزی که به درد شماها بخوره ندارم... تو این مدت کوتاهی که اینجا مینویسم فهمیدم که برای نوشتن یه استارت درست و حسابی نیاز دارم... یه موضوع... چند خط نوشته به درد بخور نیاز دارم تا بتونم بنویسم. 

از اولش همینجوری بودم...دبستان و راهنمایی که انشا داشتیم همیشه درد من این بود که نمیتونستم شروع کنم به نوشتن و اکثرا دست خالی میرفتم سر کلاس و خدا خدا میکردم که معلمه سراغ من نیاد. چند باری که نوشتم معلم گیر داد که خودت ننوشتی...هی میگفت این یه آرایه ی ادبیه٬ اینو از کجا آوردی... 

یه تیکه از شعر سهراب رو که تو یکی از انشا هام نوشتم یادم نمیره... تا ته کوچه شک... تا هوای خنک استغنا... خدا مامانم رو برام نگه داره که کمکم کرد سهراب رو بفهمم... یه کوچولو فهمیدم... 

دیروز این جناب فرزاد جوووونم هشت کتاب سهراب رو خرید برام اما هنوز نداده بهم...دیشب خراب بودم... بیچاره ترسید کتاب رو بده دستم و من با کتاب خودم رو به باد بدم... 

دیشب خیلی سنگین شده بودم... چسبیده بودم به زمین... بغض کرده بودم... اشکم نمیومد...یعنی دردی نبود که اشکم بریزه... کاش دلم شکسته بود تا زار زار گریه میکردم... کدوم خری اولین بار گفت مرد که گریه نمیکنه؟؟؟ 

البته من که مرد نیستم... برو بچ میگن بچه ای هنوز... منم که با این بچگی هام حال میکنم... 

چرا اگه یه نفر ساده و یه رنگ باشه میگن بچه ای... یعنی واقعا همه باید مثل گرگ به همدیگه نگاه کنند؟ 

دیشب رفته بودم تو فکر که یه کاری بکنم که برم بالا... حیف که از این قرتی بازی ها بلد نیستم... 

دقت کردید هر وقت میفتم رو دور نوشتن دیگه ول کن نیستم...یکی هم نمیاد یه نظر درست و حسابی بده... یکی بیاد به من فحش بده... 

دیشب درخت بیچاره رو انقدر زدم که خسته شدم... خسته نشدم... دیگه کاج دم دستم نبود که بزنم بهش... 

چرا من دارم همه چیز رو اینجا مینویسم؟ 

اینم وبلاگ... فایدش اینه که همه میفهمن چه جونور مزخرفی هستم. 

البته هنوز خودم رو دوست دارم... کاش هیچکس رو دوست نداشتم... کاش میشد برم...آخه بگو بدبخت کجا میتونی بری... 

الان خوبم... هی نظر ندید بگید چی شده؟ چرا غمگینی؟ و از این چرت و پرت ها... 

البته نظر بدید چون بی تعارف دلم رو به این نظر ها خوش کردم... 

نمیگم خدا حافظ چون تکرارییه...تموم شد ...خودتون برید.