یک جوووون بی مغز

درگیری هایی بین سر انگشتان یک بی مغز و کیبورد

یک جوووون بی مغز

درگیری هایی بین سر انگشتان یک بی مغز و کیبورد

من... کلمه...سوال؟... نمیدونم....

سلام

فکر کنم یه چیزهایی برای نوشتن اومده...

فکر کنم خیلی چیزها اومده و نمیدونم از کدومش بنویسم. اصلا باید نوشت یا بیشتر خوند و دید و شنید؟ 

میخام به روش خودم بنویسم. جمله ندارم اما کلمه تا دلت بخواد. خودتون جمله بسازید.

 

سلام... قشنگه... دوستی... یا شاید عاشقی... عاشقی؟ ... دروغه؟  اشتباهه؟  زیباست؟  تو عاشقی؟... چند تا دوست داری؟ 

 

نگاه...گرمای یک نگاه... سردی یک برخورد... آرزوی دیدار... دلت میخاد تنها باشی؟ ... دلم میخاد تنها باشم... 

 

درخت...بهتره که مجنوون باشه... بید مجنون... چه فیلم قشنگی بود... 

 

رفتن... سفر... به کجا؟   نمیدونم... 

  

گرسنگی... عاشقی... خدایی اگه شکمت خالی باشه و ضعف کرده باشی بازم یاد اونی که ادعا میکنی دوسش داری هستی؟     

عاشقم.... گشنگی نکشیدی که عاشقی از سرت بپره.... شاش تنگت نذاشته که جفتش یادت بره( جمله ی آموزنده ای بود)  

 

یه بچه جلوی یه ساندویچی فال میفروشه...بوی غذا... ساعت 9 شب فال میفروشه... عمرا اگه بیشتر از 8 سال داشته باشه... چرا؟ 

   

یه مرد ... میگه لنگ هزار تومنه... چه هیکل سالمی... یه تسبیح تو دستش...  

 

یه دختر... کنار پارک... نمیدونم چشه... اما حالش خیلی بده... نگاه های هرزه... آماده برای نابودی...  

 

یه رفیق ... تهدید میکنه... فکر میکنی... اعصابت داغون میشه... چرا یه آینه نیست که ببینم چند تا از موهام سفید شد؟ 

 

یه مادر... اشک میریزه... کاش قدرش رو بدونم... کاش همیشه برام بمونه... 

 

یه سرباز... با من صحبت میکنه... شاید تخلیه اطلاعاتی.... افتخارش چیه؟ ... با دختر فرمانده پادگان دوست شده... اس ام اسی که نشون من میده... بازم این کلمه... عزیزم... 

  

کارگر... برو خونتون... مرخصی بگیر... کارخونه تعطیله... چرا؟ ... مواد اولیه نداریم...پول نداریم...  

روز کارگر مبارک... گاز اشگاور... کتک میخوری...  

 

چرا یه کاری نمیکنی؟ .... نمیدونم.... نمیدونم... نمیدونم...

 

 

و ... من... شاید یه تحول باشه... شاید یه تفکر... شاید یه تصمییم

 

دو تا شعر

سلام 

اول دوست دارم شعری رو که پرستو خانم لطف کردند و تو وبلاگشون نوشتند رو اینجا کپی پیست کنم و تشکر کنم از ایشون. با اجازه پرستو خانم.

   

 

جام دریا از شراب بوسه خورشید لبریز است،

جنگل شب تا سحر تن شسته در باران،

خیال انگیز !

ما، به قدر جام چشمان خود، از افسون این خمخانه سر مستیم

در من این احساس :

مهر می ورزیم،

پس هستیم ! 

  

فریدون مشیری زیبا سروده... مگه نه؟ 

 

دوم میخوام اس ام اسی که دوستم داده بود رو براتون بنویسم . یه کم سیاسیه اما ... 

کی بود ؟ کی بود؟ من که نبودم که... از سیاست متنفرم.

 

به کورش چه خواهیم گفت 

                                    اگر سر بر آرد ز خاک  

اگر باز پرسد ز ما 

                                    چه شد دین زرتشت پاک 

چه شد ملک ایران زمین 

                                    کجایند مردان این سرزمین 

چرا حال ایران زمین نا خوش است 

                                    چرا دشمنش این چنین سر کش است 

چرا ملک تاراج میشود   

                                     جوانمرد محتاج میشود 

بگو کیست این ناپاک مرد  

                                     که بر تخت من اینچنین تکیه کرد  

 

موضوع چی چیه.... بابا بی خیال... خوش باش

سلامی به زیبایی یه مورچه

احوال شوما؟ 

اومدم که یه حالی به خودم و بقیه بدم و برم. 

آخه چه وضعیه؟... مثلا تو بهترین و زیباترین ما سال هستیم(البته من که خودم تو همه ماه ها یه کیفی واسه خودم میکنم) اما هر وبلاگی که میرم غمگین نوشتند یا فوقش عاشقانه. میخام شاد و دیووونه وار بنویسم. بدون هیچ موضوعی و مرضی. 

خدا رو شکر الان خوب خوبم و زندگی هم جاریست و عجب زیبا هم جاریست. 

دلم میخاد همه بیاند و نظر بدند و نهایت شاد بودنشون رو بخونم و ببینم. 

 

بابت پست های قبلیم که یه کوچولو غمگین بود ببخشید. جوانیست و هزار درد و مرض و البته هزار و یک آرزو. 

 

راستش تصمیم گرفته بودم که تریپ غم و تنهایی بردارم اما نمیدونم اشکال از کجا بود که نشد. تو ذات من نیست. امروز خیلی حال کردم و شادم یا شاید هم تصمیم گرفتم که شاد باشم یا شاید هم شرایط و محیط منو شاد کرده. 

 

 

فرزاد جووون یه کاری کرد که در اون لحظه خیلی به من حال داد و کیفور شدم و ذوق مرگ شدم. 

داشت سیگار میکشید و من سمت راستش نشسته بودم و باد دود سیگار رو میاورد به سمت من . بلند شدم و رفتم اون طرفش و کمی اون طرف تر نشستم. در یک حرکت جانانه و دلبرانه سیگارش رو بیخیال شد و انداخت. خودم دلم برای سیگاره سوخت اما از پیروز شدنم حال کردم و به خودش هم گفتم که چقدر حال داده. سیگار بیچاره دومتر اونطرف تر مثل بدبخت ها افتاده بود و هی دود میکرد و با حصرت ما رو نگاه میکرد.  

 

چند تا موضوع اجتماعی نصیحتی و طنز دارم اما انگوشتام یاری نمیکنند و همچنین مغز کوچولوم. 

ایشالا مینویسمشون 

 

نبینمتون غمگین برو بچ........خوش و خرم باشید

موضوع نداریم

سلام به تو که داری میخونی 

بله دیگه منم یه جورایی شدم و حس نوشتنم نمیاد. اما باید نوشت تا راحت شد. 

دلم نمیخواست دلگیر بنویسم و نمیتونم هم که دلگیر باشم. 

دارم تلاشم رو میکنم که خوب زندگی کنم و به حال خودم برگردم. 

 

پرستو خانم لطف کردند و فال حافظ گرفتند و حسابی به من فاز دادند. و منم انگشتام دوباره با کیبررد درگیر شدند. 

اومدم که یه تشکر اساسی ازش کنم. 

فرزاد جونم هم حالش به خاطر من گرفته شده. من باید حالش رو درست میکردم که من هم خودم حالم خراب بود. اینجاست که میگند وای از آن روز که بگندد نمک. 

 

یه چیزایی هست که نمیتونم بگم و بنویسم. دلم نمیخاد فاز غم بگیرم. هنوز هم شاد و دیوانه هستم اما یه کوچولو مقدارش کم شده . شاید اینها همه به خاطر شکم سیریه.

 

دیشب من بودم و یه فرش از چمن که روش دراز شده بودم. یه درخت توت مجنون و یه آسمون تمیز که کم کم از گرگ و میش رسید به جایی که تو ستاره ها غرق شدم . یه ردیف شمشاد بلند که جلوی نور رو گرفته بود و صدای ماشین ها که دیگه تکراری شده بودند.  آزاد بودم اما دلم گرفته بود. یه پاتوق که میخام فقط مال خودم بمونه. 

سردم شد اگرنه نمیدونم تا کی اونجا میموندم. 

وقتی داشتم قدم میزدم شعری که میخوندم توش دیده بود و دل و خنجر و فولاد.  

 

خوب و خوش باشید

 

مینویسم از ...

سلام به همه مشتری های خوب وبلاگم... 

چند روزی بود که چیزی ننوشته بودم. 

اومدم که عرض ارادت خودم رو به شما اعلام کنم و بگم خدا رو شکر هنوز زنده ام و خدا رو بیشتر شکر که هنوز کسی رو نکشتم. 

راستش این چند روز اتفاق قابل ذکری نیفتاده یا شاید هم اتفاقی که دلم بخواد اینجا درباره اون بنویسم.  

پنجشنبه ای که گذشت تولد فرزاد جووون بود و منم در کمال بی کلاسی و بدون هیچ سورپرایزی با همکاری برو بچ یه تولد خوابگاهی براش گرفتیم و به من که خوش گذشت چون عادت ندارم که بهم خوش نگذره و کلا الکی خوشم چه برسه به اینکه تولد رفیقمون هم باشه و یه قری هم به بدن داده باشم.

 

امتحانات شروع شده و منم طبق معمول ریلکسیشن کار میکنم و فقط میرم سر کلاس ها و به حال و حول خودم میرسم. البته کتاب هم میخونم اما درسی نمیخونم و فقط تو نخ رمان ها هستم. 

 

به عشق و عاشقی خودم هم میرسم البته به روش خودم و بدون هیچ اقدام عملی. ریلکس و راحت. 

گاهی یک نگاهی و آهی و البته بعدش شکر خدا که هنوز یه چیز هایی دارم.

 

تازه یه چیز جالب.... نفس هم میکشم. (اینو نوشتم که بخنددید پس دل منو نشکن و بخند و شاد باش.   میتونی به بی مزگی من بخندی... من اعتراضی نمیکنم) 

 

خلاصه کلام اینکه هنوز هم زندگی جاریست به ناز من و گه گاهی خودای مهربونم رو که فقط مال خودمه شکر میکنم به خاطر اینکه هنوز از دیدن درخت شاد میشم و با باریدن بارون خیس میشم و قلبم گاهی میلرزه.  

نمیدونم چرا اما همه چیز رو قشنگ میبینم و از این دیدن لذت میبرم. 

خوب دیگه برای امروزمون بسه دیگه... 

 

خوش و خرم باشید.