یک جوووون بی مغز

درگیری هایی بین سر انگشتان یک بی مغز و کیبورد

یک جوووون بی مغز

درگیری هایی بین سر انگشتان یک بی مغز و کیبورد

حالا... خسته ام

الان که می فهمم... الان که لبخند  نیست که بهم بگه جووون بلاگ اسکای.. الان که مینویسم و خونده نمیشم... الان که داره ...

الان که حس کردم دوسشون دارم... 

الان که دیگه همه رفتند

الان که منم و خودم و... دیگه همه چیز شده سه نقطه های من

فقط این...

چشم هام تمیز شد... خدایی که باهات قهرم شکرت...

سرخی لب... سبزی برگ...سیاهی کلاغ...

تو دل کویر... لای مزاییک های پیاده رو... زیر سایه علف های توی باغچه...اون دوتا برگ تازه بالا اومده از خاک رو ببین... لبخند بزن بهشون... به کسی نگووو... این دوتا برگ شاید فقط برای شادی تو بالا اومدند... 

خیلی حساس نباش که چه گیاهییه... سبز و کوچولو... برای بیدار کردن تو کافیه... اگه خوابت سنگین نباشه...

اگه انقدر کور نشده باشی که بتونی قشنگیش رو ببینی... 

وقتی داری عرق میریزی... وقتی چشمات تار شده... وقتی اشک جلو دیدنت رو میگیره...کلاغ روی سیم رو ببین... داره بهت میگه قوربون غمت بچه خوشگل... دنبال بلبل و قناری یا طاووس نگرد... شاید سهم تو وسعت بزرگ چشم های همون کلاغ باشه... اگه دلت دل باشه و چشمات چشم خدای خودت رو تو چشماش میبینی... خوب نگاه کن...  

اگه یه روزی روزگاری یه لبخند به اضافه یه دسته گل بزرگ تقدیمت شد...اگه نگاهش نگاهت رو دزدید... اگه سرخی لب هاش خمارت کرد... اگه سرخی گل های رز مخملی کشیدت تو خودش... اگه عطر اون تک شاخه گل مریم که وسط دسته گل گذاشته شده مستت کرد... مواظب باش هوایی نشی... صبر کن... وقتی کفش دوزک روی خزه های وسط دسته گل بال هاش رو باز کرد... وقتی زیر بال هاش رو نشونت داد... فقط سکوت کن... وقتی پر کشید و رفت... حالا چشم هات رو به صاحب لبخند بده و برو دنبال کفش دوزک... معطل نکن... باید تو هم پر بکشی... قبلش لبخند زدن یادت نره...سرخی لبخندت رو نشونش بده... اما توقف نکن... 

حرف های پدرانه... مرگ حقه...

شروع یه روز کاری... نصیحت هایی که لح لح میزدم برای شنیدنشون... همیشه جدید بود برام... میگفت این ها مال ورود به دوران پس از جوانیته... دمش گرم اما خودم زود تر به بعضی از حرف هاش رسیده بودم... نمیدونم میدونه که چقدر حال کردم با نصیحت هاش... منتظر بودم... 

 

صبح با یه خبر کهنه شکه شدم... فلانی رفته؟؟؟ نه فلانی خدا بیامرزدش... فوت کرد...چی؟ 

همون اول ها که تو رفتی شیراز تصادف کرد و در جا مرد...  ما بهت نگفتیم که ناراحت نشی...  

رفتم تو فکر... پدر بود... سه تا دختر داشت... پارسال تابستون کنار هم کار میکردیم... چقدر صمیمی بود... منو قبول داشت و تشویقم میکرد... یاد اون جملاتی که اولین بار بینمون رد و بدل شد میفتم... خدا بیامرزدش... مرگ حقه. 

 

لبخند... دلنشین...

یه مرد... لبخند دلنشین... عجله داره... به کجا چنین شتابان؟ 

یه دوست... دلتنگش میشم... به اندازه همه سلام ها و خنده ها... داد و فریاد ها... 

یه شیشه... حریم خداحافظی من... یه لبخند وسط یه عالمه ریش سیاه... یه مهربونی زیرپوستی...  

یه جاده... رفتن و برگشتن... ساعت ها و فکر ها...  

شاخه های خشک... دیوار با آجر های فاصله دار... درخت دیوار رو تو بغلش گرفته یا دیوار درخت رو... قشنگه... اگه ببینیش...

اینجا جوجه ها رو آخرای بهار میشمرند... جوجه ها دارند میرند خونشون...نگران نباش...برمیگردند... تا گوساله گاو شود جیگر ننش تاب شود... 

ارزش ثانیه ها...دقیقه ها...ساعت ها... زندگی جاریست... آبی بی کران... 

نگاهی در نگاهش...نگاهش در نگاهم... نگاهم در نگاهت... نگاهت در نگاهش... نگاهش در نگاهی... 

همین تکرار دیرین...همین تکرار شیرین... 

رفتن برای رسیدن... رفتن برای رفتن...   

شاید اگر فردا شود... 

نفسی که میاد... نفسی که میره... نفسی که میبره...  

باید رفت...


من فقط نگاه میکنم...

آسمانی روی سر... شهری از چراغ ها به زیر پا... صدا ها... سکوت ها...  

دل شکسته ها و خسته ها... ناله ها و درد ها... اشک ها و خنده ها... پشت این سیاه شب... پشت این چراغ ها...  

اولین هوای توی سینه های کودکی که تازه آمده... آخرین هوای توی سینه های پیر مرد که تازه از اینجا جدا شده...  

مردی در جستجوی نان از درون آشغال... دیگری در حسرت نگاه... دختری روح میفروشد٬ نان میخرد. 

چشم های پر امید... خنده های قاه قاه... زجه های خیس خیس... 

ارمغان شهر شعر و شور... در کمین یک عبور... من فقط نگاه میکنم. 

این حقیقتیست تلخ و دور... یک صدا... یک ندا... من فقط نگاه میکنم.